یک روز که در محوطه اردوگاه تکریت با بچه ها در حال قدم زدن بودیم، فرمانده اردوگاه همه اسرا را فرا خواند و گفت به صف شوند و بچه ها نیز در ردیفهای پنج نفره به صف شدند و فرمانده اردوگاه ضمن معرفی مسوول بهداشت گفت ایشان رهنمودهایی برای حفظ بهداشت در محیط اردوگاه دارد که شما بایستی به آن عمل نمایید.
مسوول بهداشت شروع به صحبت کرد و گفت برای شما صابون آوردهایم و به هر کدام از شما یک قالب می دهیم.
ما به او گفتیم آخر ما حتی آب برای خوردن نداریم، صابون را چه کار میتوانیم بکنیم؟
به هر حال او حرف خود را زد و رفت. پس از چند روز فرمانده اردوگاه مجددا همه اسرا را فرا خواند و گفت: بروید و آن صابونها را بیاورید.
بچه ها رفتند و آن را آوردند و به صف شدند. اطراف آنها را نگهبانها با باتوم و میل گرد و سیم خاردار گرفته بودند.
فرمانده اردوگاه در یک حرکت غیر منتظره دستور داد که اسرا صابونهای تحویلی را بخورند. بچهها تعجب کردند، اما او اسرا را مجبور نمود که این کار را انجام دهند.
از این رو به زور به تعدادی از بچهها صابون خوراندند و به سبب همین امر حال یکی از آنها خیلی وخیم شد.